سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زبون درازی

سلام

یه شب با بچه ها رفتیم بیرون تو خیابون دور میزدیم دقیقا3روز بعدازمحرم بود تو ایام محرم ضبط ماشین همش خاموش بود اونقدر آهنگ گوش نداده بودیم که یادمون رفته بود ضبط داریم یه هو گفتیم رقیه محرم تموم شده فلشت کو؟؟؟؟روشنش کن ضبط رو...

خلاصه امید جهان چینه چینه دامنش و از کله باز کردیم  و رفتیم بنزین بزنیم یه ماشین جلوی ما بود که یه پسره داشت بنزین میزد سحر گفت بچه ها من میشناسمش دوره کودکستان با من بوده هم سن منه وای چه زود گذشت و... بعد گفت اون موقع ها هرکی بهش زبون درازی میکرد خیلی بدش میومد و عصبانی میشد منم همیشه اذییتش میکردم و اشکش در میاوردم...

پسره وقتی خواست سوار ماشینش بشه یه نگاه به ما انداخت آخه قبلشم هی نگاه میکرد سحرم بهش زبون درازی کرد پسره هنگ کرده بود و سوار ماشین شد و رفت...ما هم زدیم زیر خنده که حالا اگه اونم سحر رو شناخته باشه چه حالی میده و...

بنزین زدیم و رفتیم دیدیم پسره اونطرف منتظرمون وایساده و با ماشین افتاد دنبالمون ما هم سرعت بردیم بالا یه هو کم کردیم اون بیفته جلو فکرکنم پسره خیلی تو دلش ذوق میکرده که 3تا دختر و...چه شود...ما هم نمیزدیم تو ذوقش و پشت سرش میرفتیم... سمت راستمون یه بریدگی بود که هم جاده تاریک بود و هم خلوت پسره سرعتش کم کرد و راهنما زد که داره میره اون سمت و ما هم بریم  ما هم سرعت کم کردیم و راهنما زدیم که بره ما هم میاییم پسره تا پیچیدسمت راست جاتون خالی گازشو گرفتیم و مستقیم رفتیم حالا فکر کن پسره بوق بوقی راه انداخته بود که بیا و ببین ما هم فقط جیغ و داد میکردیم و خوشحال که پسره رو پیچوندیم خلاصه یه حالی ازش گرفتیم که نگو...


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • Twitter
  • RSS