سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مبارکش باشه

سلام بچه ها اصلا حالم خوب نیست روز شنبه ظهر بود یکی از دوستام رو دیدم و گفت راستی اون آشنامون که میشناختیشون یکشنبه عروسیشونه...یه مکث کردم و لبخند زدم و گفتم واقعا؟؟اگه بتونم حتما میام و خندیدم و الکی ذوق کردم...مونده بودم چرا از شنیدنش اینقدر خوشحال شدم آخه هر کی بود ناراحت میشد...خیر سرم یه روزی میمردیم واسه هم...1سال و نیم بود که براش دخترعموش رو گرفته بودن دیشب عروسیش بود منم میخواستم برم اما از بدشانسیم آشنای دوستم که قرار بود ببرتم فوت کرد و نشد برم کل شب بغز داشتم خونه داییم بودم چندبار زنگ زدم به خط آقا داماد جواب نداد البته شماره منو نداشت منم اس دادم سلام خواستم بیام مراسم اما یه مشکل پیش امد نتونستم بیام زنگ زدم برنداشتی خواستم تبریک بگم مبارکه...

12و25دقیقه بود که شمارش افتاد رو گوشیم سلام کردو گفت شما؟؟سکوت کردم گفتم نشناختی؟؟؟پس تو خودت رو معرفی بکن...اونم گفت آها شناختم مرسی بابت تبریکت و خداحافظ منم هیچی نمیتونستم بگم و گفتم خداحافظ و بغزکردم.. اس دادم میشد بهتر رفتار کنی آخه تو هنوز...آخه تو هنوز عشق منی...کنار باغچه وایساده بودم و به گلها نگاه میکردم که اشکم درنیاد که صدای بوق و سوت و...از خیابون اومد منم میدونستم خودشونن آخه مسیرخونه تازه عروس و داماد از همون طرف بود اشکم در آمد

اما خوشحال بودم که صداشو شنیدم و فهمید که از حال و روزش همیبشه خبر دارم...پسرخوبی بود خیلی هم تلاش کرد باهم باشیم اما مقصر خودم بودم اول که دوستش واسه جداکردن ما پشت سرم حرف زد و بعد بهش ثابت شد دروغ بوده باز امد سراغم اما من ترسیدم بازم بهم شک کنه و خطمو خاموش کردم بعد از یک سال ونیم بهش زنگ زدم که فهمیدم خیلی دنبالم گشته و پیدام نکرده و خانواده اش8ماه قبل واسش دخترعموشو گرفتن ومنم باز خودم کشیدم کنار چون هنوزم منو میخواست...این چندسال الکی گذشت واقعا پشیمونم اما دیگه چه فایده...پشیمونی فایده نداره دیگه.....................!!!


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • Twitter
  • RSS
روبان بنفش

سلام

چند روز قبل با بچه ها سوار ماشین بودیم دور میزدیم که چشممون به چند نفرافتاد که تبلیغ کاندیداشون رو میکردن محل ندادیم و رد شدیم و حتی کاغذ تبلیغاتیشونم بر نداشتیم جلوتر رفتیم یه گروه دیگه وایساده بودن ما هم داد و بیداد که کاغذه رو میخوایم پسره بیچاره وسط این همه ماشین بدو بدو اومد طرف ماشین  دستش رو دراز کرد که ما کاغذ و بگیریم ما هم نگرفتیم و رفتیم و کلی سر کارشون گذاشتیم ودورمیدون که زدیم باز از کنار اون قبلیا رد شدیم دیدم تو دست یکیشون کلی روبان بنفشه گفتم چرا روبان پخش میکنن اونم بنفش یکی از بچه ها گفت رنگ آقای روحانی بنفشه منم جیغ و داد که دور بزن من روبان میخوام کلی التماس کردم تا دور زدن وایسادیم کناریکیشون سریع کاغذ تبلیغاتیشون رو خواست بده دستم منم با پررویی گفتم من از اینا نمیخوام روبان میخوام  پسره خندش گرفت صدای دوستش زد و گفت بیابهشون روبان بده و به تعداد6نفرمون گرفتم و بستیم به مچمون و یه دورم زدیم و نشونشون دادیم و کلی اونا هم ذوق کردن و رفتیم

رای اولی بودم و روز انتخابات وقت نکردم برم رای بدم تا10شب رفتم شناسنامم گذاشتم تو نوبت هی گفتم بابا جان مال منو بدید تا رای بدم وبرم میگفتن نمیشه پسری که کنارم بود با مادرش و خواهرش اومده بود میگفت قول میدم شناسنامت زیرشناسنامه من باشه و... جالب اینجاست که واقعا هم همینطوری شد کنار هم وایسادیم که رای خودمون رو بنویسیم گفتن به کی رای میدی گفتم روحانی اما نمیدونم خوبه یا بد یه شب بابچه ها از طرفداراشون روبان بنفش گرفتیم دیگه نمک گیر شدیم اونم خوشحال گفت قربونت برم ای ول به شورای شهر کی رای میدی گفتم والله کسی نمیشناسم من مال اینجانیستم نمیشناسمشون فقط تو شهرتون زندگی میکنم به هرکی میخواید جای من رای بدید اونم تندی برداشت اسم دوتا از آشناهاشون رو نوشت و مال ریاست جمهوری هم نوشت حسن روحانی تا دیدم جیغم رفت بالا گفتم خودم مینوشتم چرا با این دست خط زشتت نوشتی گفت بابا مهم آدمیه که رای میدی بهش کی تو رو میشناسه که بدونه دست خط کیه و رفتیم با هم رایمون رو انداختیم تو صندوق  ساعت رای گیری تموم شد ولی چون شناسناممون گذاشته بودیم و کاراشو کرده بودن ساعت12 و نیم شب تونستم رای بدم خودم تنهایی هم رفته بودم نزدیک خونمونم نبود داشتم میگفتم دیر شد فرداهم صبح زود باید برم سرکار مامانشم  گفت کجا کار میکنی گفتم(......)خواهرش و خودش گفتن یه کارت تخفیف بدید بیایم فلان چیز گفتم واسه کلاسامون اگهع میایید کارت تخفیف دارم بهتون میدم و کارت بهشون دادم هرکدوم یه دونه پسره هم گفت شماره خودته؟؟؟گفتم نه خیر شماره های کاریه اونجاست گفت من شماره خودت میخوام اینا رو نمیخوام چیزی نگفتم و مامانش دعواش کرد اونم کم نمیاورد و مامانش گفت مال اینجا نیستی؟؟؟؟گفتم نه اما اینجابزرگ شدم و پسره هم گفت مشخصه مال اینجا نیست فارسی صحبت میکنه و حالا شمارشم بهم نمیده و منم چیزی نگفتم باز گفت شمارت چنده؟؟؟بهم نمیدی؟؟؟بیا خودم میرسونمت منم رومو کردم طرف مامانش و خندم گرفته بود مامانشم گفت خجالت بکش زشته پسر...خلاصه خداحافظی کردم و اومده بودن دنبالم و رفتم

صبح سر کار حدودساعت10ونیم یکی از همکارا اومد بهم گفت دیشب کجارفته بودی واسه رای دادن؟؟؟منم گفتم مدرسه... گفت خاک تو سرت دسته کلیدت رو اونجا گم کردی گفتم نه بابا گم نکردم گفت یه آقایی تماس گرفت و گفت دیشب یکی از همکاراتون اومده بود واسه رای و دسته کلیداشو پیداکردیم مشخصاتمونم داده بود که دخترخانمی بود فارسی زبون شورای شهرمونم نمیشناخت و محل کارشم ...بود شمارشو داده بود که تماس بگیرم منم زنگ زدم گفتم ببخشید من دسته کلید گم نکردم و زود قطع کردم دوباره زنگ زد گفت شما همون خانمید که دیشب اینجا رای داده گفتم بله گفت سلام خوبی؟؟؟من همونیم که با هم رای دادیم منم هنگ کردمو بعدشم قطع کردم و اونم هی زنگ میزنه و اس میده منم جوابش نمیدم یه سال از من بزرگتر بود دوتامونم رای اولی بودیم دیشبم زنگ زد و گفت میخواستم واسه انتخابت بهت تبریک بگم و...


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • Twitter
  • RSS
زبون درازی

سلام

یه شب با بچه ها رفتیم بیرون تو خیابون دور میزدیم دقیقا3روز بعدازمحرم بود تو ایام محرم ضبط ماشین همش خاموش بود اونقدر آهنگ گوش نداده بودیم که یادمون رفته بود ضبط داریم یه هو گفتیم رقیه محرم تموم شده فلشت کو؟؟؟؟روشنش کن ضبط رو...

خلاصه امید جهان چینه چینه دامنش و از کله باز کردیم  و رفتیم بنزین بزنیم یه ماشین جلوی ما بود که یه پسره داشت بنزین میزد سحر گفت بچه ها من میشناسمش دوره کودکستان با من بوده هم سن منه وای چه زود گذشت و... بعد گفت اون موقع ها هرکی بهش زبون درازی میکرد خیلی بدش میومد و عصبانی میشد منم همیشه اذییتش میکردم و اشکش در میاوردم...

پسره وقتی خواست سوار ماشینش بشه یه نگاه به ما انداخت آخه قبلشم هی نگاه میکرد سحرم بهش زبون درازی کرد پسره هنگ کرده بود و سوار ماشین شد و رفت...ما هم زدیم زیر خنده که حالا اگه اونم سحر رو شناخته باشه چه حالی میده و...

بنزین زدیم و رفتیم دیدیم پسره اونطرف منتظرمون وایساده و با ماشین افتاد دنبالمون ما هم سرعت بردیم بالا یه هو کم کردیم اون بیفته جلو فکرکنم پسره خیلی تو دلش ذوق میکرده که 3تا دختر و...چه شود...ما هم نمیزدیم تو ذوقش و پشت سرش میرفتیم... سمت راستمون یه بریدگی بود که هم جاده تاریک بود و هم خلوت پسره سرعتش کم کرد و راهنما زد که داره میره اون سمت و ما هم بریم  ما هم سرعت کم کردیم و راهنما زدیم که بره ما هم میاییم پسره تا پیچیدسمت راست جاتون خالی گازشو گرفتیم و مستقیم رفتیم حالا فکر کن پسره بوق بوقی راه انداخته بود که بیا و ببین ما هم فقط جیغ و داد میکردیم و خوشحال که پسره رو پیچوندیم خلاصه یه حالی ازش گرفتیم که نگو...


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • Twitter
  • RSS
من

سلام به همه دوستای خوب خودم خوبید؟؟؟؟امیدوارم بهترم بشید...

من آرزو هستم 21سالمه یه نمه زود رنجم آما بچه خوبی هستم و باحالم...

قول میدم از اتفاقات خوب و با مزه ای که تو زندگیم افتاده و میوفته براتون بگم...

کلی ماجرا دارم با بچه ها(دوستام) که براتون بگم...

ازتون میخوام تو این راه کمکم کنید و بهم سر بزنید و نظرتونم بهم بگید و اگه مشکلی دارم بگید بدونم

مرسی از همگی...بوس بوس بوس


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • Twitter
  • RSS